پیش نمایش
دانلود کتاب زنان برابر چشم انداز رودخانه اثر هاینریش بل pdf
اریکا ووبلر در بالکن بالاى ایوان نشسته. قورى قهوه و فنجان کنارش قرار دارند. به راین نگاه مىکند: امروز براى اولین بار بعد از پایان جنگ ترسیدم، حالتى که بهم دست داد برام آشنا نبود؛ این ترس با ترسى که در پایان جنگ داشتم، قابل مقایسه نیست. ۴۰ سال بدون ترس؟ نه، در اکثر مواردى که هرمان با مسئله سیاسى مهمى درگیر مىشد حالت اضطراب بهم دست مىداد.
شونت هم همیشه باعث وحشت من مىشد: اون خیلى بلندپروازه، و هر دوتاشو با هم مىخواد: هم خدا رو هم خرما رو. بله خدا رو هم مىخواد. شاید من بیشتر از حد معمول براى فکر کردن وقت دارم. در واقع باید گفت کارم زیاد نیست: نمایندگىِ یه نظریه خاص تو مهمونىها و مجالس شام، مجالسى که گاهى کلمه Dinner رو براش به کار مىبرن.
در ضیافتها همیشه کنار کسى مىشینم که دومین شخصیت مهم ضیافته و بعضى وقتا اولین شخصیته و همین جاهاس که به این مطلب پى مىبرم که ملکهها چیزى بیشتر از یه آدم معمولى نیستن و بعضیاشون حتّى احمق هم هستن. از این گفتوگوها هیچ وقت خسته نمىشم، در کمال پررویى درباره شوهرا، زنا یا بچههاشون، راجع به غذاهاى مورد علاقهشون سؤال مىکنم…
و ظاهرا این کارها عینا همون کارهاییه که باید زنى انجام بده که همسر سومین شخصیت مهم جلسهس: خوشمشرب و خودمونى بودن. و من نهتنها اجازه دارم بلکه موظفم که براى همه تعریف کنم که قبلاً مدتى فروشنده کفش بودم: به این مىگن دموکراسى! بعضیا، حتّى، پاهاشونو از زیر میز در میارن و من باید در مورد کفشهاشون نظر کارشناسانه بدم.
خورشیدِ صبح هوا رو گرم کرده، راین تو این تعطیلات آخر هفته آروم گرفته، هنوز کشتىهاى تفریحى راه نیفتادن، اون طرف تا اندازهاى رنگ و بوى پاییز رو داره، برگ درختهاى گیلاس شنگرفیه. پرچمهاى کشتىهایى که لنگر انداختن، شل و ول نصب شدن. کم کم از اینجا خوشم اومد، اولش احساس غریبى مىکردم، از همه بدتر وقتى بود که هرمان یک هفته تموم همینجا بود و من اون پایین، در مجالس رقص، مهمونىها و ضیافتها بدون هرمان مهمترین شخصیت بودم.
بخشدار، رییس حوزه، رییس منطقه، باشگاههاى تیراندازى، گردهمایى کشیشها… اصلاً مشتاق اون زِرزِر یه نواخت موسیقى نیستم که هیچ وقت ازش خوشم نمىاومد، مشتاق دستهاى عرقکرده شهردارهاى خیکى نیستم که بنابر وظیفه از من تقاضاى رقص مىکردن و بیخ گوشم مىگفتن: هرمان آدم باوفاییه. هرمان هم امروز صبح خیلى ترسیده بود، هنوز ترسش از بین نرفته.
دستهاش بهقدرى مىلرزید که اصلاً کوشش نکرد قاشقو براى بار دوم توى تخممرغ فرو کنه، و حتّى دستشو که به طرف فنجان قهوه دراز کرده بود، پس کشید، سیگارشو با شمع اجاقک گرمنگهدارنده قهوه روشن کرد، اگه یه چوب کبریت یا فندک به دست مىگرفت احتمال داشت که لرزش دستهاش کاملاً محسوس باشه. مىدونم که این همسر بلاوکرمره که باعث ترسش شده و زَناى دیگه، اون بالاها.
وقتى خواستم اسم پلیچ رو به زبون بیارم با چنون حالت التماس، وحشت و اضطرابى بهم نگاه کرد که حرفمو خوردم. دوربین را با دستهاى لرزان در مقابل چشمهایش قرار مىدهد. هیچ اثرى از اون پسر نیست که دلم مىخواست فرزندم باشه. یه هلندى و یه سوئیسى کنار هم دراز کشیدن، اون طرفتر ــ سه تا بلژیکى روى تراسشون نشستن و ناشتایى مىخورن، پسرکى داره از فلاسک، شیر توى فنجون مىریزه.
دوربین را با دستهاى لرزان از برابر چشمهایش دور مىکند. آخرین بارى که تنم لرزید زمانى بود که بمبها به طرف پایین سرازیر بودن: وقتى که بمبهاى هواپیماهاى کوچک و چابک به طرف خونهها هدفگیرى شده بودن. سرباز جوونى رو دیدم که وقتى سوار دوچرخه بود مچشو گرفته بودن. مىشه گفت هنوز بچه بود، قابلمهاى روى فرمون دوچرخهاش بود، از دوچرخه افتاد، خون ازش رفت، خونش با سوپ نخود که توى خیابون ریخته شده بود قاطى شد
- حجم فایل : 49 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 254 ص