فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب عشق هرگز فراموش نمی کند اثر سالی هپ ورث pdf
وقتی جوان تر بودیم، جک پوستی گندمی تر داشت، اما حالا بی رنگ و رو شده است. او درست به سفیدی من است. با خودم فکر می کنم مبادا این رنگ پریدگی به من ربط دارد که جک با صدایی بلند می گوید: « اتهان، بیا و با آنا خداحافظی کن. » اتهان از میان چمنزار به سرعت برق و باد می دود و خودش را به آغوش من می سپارد. او چنان محکم فشارم می دهد که حس می کنم دارم خفه می شوم. « خداحافظ آنا بانانا! » وقتی از من جدا می شود، نگاهم با غمی عمیق به باند سفید و بزرگ روی گونه ی چپش می افتد و سعی می کنم سوختگی های قرمز و خشک و تاول های زیر آن را به یاد بیاورم. باید آن ها را به یاد داشته باشم. همین جراحت ها دلیل حضور من در اینجاست.
اولین باری که فهمیدم مشکلی دارم در فروشگاه بودم. داشتم خریدهایم را به سمت درِ خروجی می کشیدم که متوجه شدم جای پارک ماشینم را فراموش کرده ام. محوطه ی پارکینگ هفت طبقه داشت. سوار آسانسور شدم و به دکمه ها نگاه کردم. هیچ یک از آن ها برایم فرقی نداشت انگار نمی دانستم باید وارد کدام طبقه شوم. درنهایت به سمت کیوسک نگهبان رفتم. مردی که پشت میز بود، خندید و گفت این اتفاقات طبیعی است. او گوشی اش را بلند کرد و شماره پلاک ماشین را از من پرسید. وقتی دید جوابی نمی دهم، گفت: « مدل و رنگ ماشین را که می دانی؟ » این سوال خیلی ساده بود؛ اما هرچه دنبال پاسخ گشتم بیشتر در خود فرو رفتم.
درست شبیه عکسی که یک علامت سوال روی صورتش باشد، یا شبیه جنایتکاری که ژاکتش را روی سرش کشیده باشد؛ جواب در مغزم بود، اما توان دیدن آن را نداشتم. لبخند روی صورت مرد خشک شد. منتظر ماندم که دوباره بگوید این اتفاقات طبیعی است؛ اما او این جمله را نگفت. با اتوبوس به خانه آمدم. شاید اگر من هم مانند جک آزمایش ژن جهش یافته را می دادم، می فهمیدم که بیماری قرار است از راه برسد؛ اما این حقیقت که در عنفوان جوانی قرار است به چنین دردسری مبتلا شوم جزء برنامه ی زندگی ام نبود. پس از آن روز، اتفاقات دیگری سروکله شان پیدا شد. معمولاً می توانستم آن ها را از قبل حدس بزنم.
- حجم فایل : 67 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 292 ص