فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب من شماره سه اثر عطیه عطارزاده pdf
سندروم بونه گرفتهام. کاریش نمیشود کرد. دیوانگی از پشت پلکهام شروع شده. حال عجیبی دارم، انگار قد کشیدهام، همه چیز را از بالا میبینم. چشم که میبندم، از آن بالا چیزهای بدی میبینم. ماشین سیاهی وسط جاده میسوزد، پسربچه موبلندی میبینم که کاری نمیکند برای خاموش کردن آتش. دختربچهای بدون دست، پشت خانم تاج را کیسه میکشد. کیسه را گرفته دهانش.
پیرمردی مادرم را از خانه میاندازد بیرون. سگی پارس میکند. آن بالا جاهایی میروم که نباید. زنهایی میبینم که نباید. کارهایی میکنم که نباید. سلیمی بفهمد به سرم برق وصل میکند. نمیگذارد چیزهای بد یادم بیاید. میگوید مغزِ دیوانه توی جاهایی از خودش گیر میافتد و میپوسد. نمی خواهد مغز من گیر بیفتد. من میخواهم، این مغز مال من است. نمی گذارم سلیمی بو ببرد.
نه، هیچ کس نمیفهمد. بلدم چهطور چیزها را پشت دهانم پنهان کنم. چیزهایی توی من هست که سلیمی خواسته خاکشان کند. ولی هنوز آن تو نفس میکشند. فاضلابهای سیاه. سوراخ های کثافت. دستهای خونی. اینجا که بهشت نیست. هر چه هست مال من است. مال خودم. فقط هم توی من نیست، توی همه هست. همه ما، ما گاوها، ما دیوانهها. ما تحریکیها، ما به درد نخورها.
قاسم میگوید تو دستهای منی. شماره سه میگوید میتوانی کارهایی بکنی که هیچ کس نمی تواند. قاسم راست میگوید. خرت و پرت های سمسار را آوردهاند، تلنبار کرده اند یک گوشه. کاریشان ندارد. هر وقت میآمدم تکه چوبی دستش بود که میتراشیدش. حالا نیست. چهار زانو نشسته وسط اتاق، زیر پتویِ پاره سیگار میکشد.
میگردم بین آشغالها و تکه زغالی در میآورم. قاسم را میکِشم روی دیوار. نشسته زمین. چشمها را بسته. خواهرش را میکشم. بالای سرش توی یک دایره. سرِ دار. شکل قاسم با موی بلند. یک چشمش را بسته. انگار به قاسم چشمک میزند. چشم میبندم. ادای خوابیدن در میآورم. خودم را میکِشم کنار قاسم. چشمهام بسته. ادای خوابیدن در میآورم. توی دایره خودم را میکِشم…
در حال خوردن موش. میزنم توی سرم. اشاره میکنم به مغزی که روی دیوار کشیدهام. به نرونهای خراب. به قرصها که میروند توی مغز و سِرشان میکنند. دست تکان تکان میدهم که نه! سلیمی را پاک میکنم. دهان باز میکنم. ادای دیوانگی در میآورم. چشم گِرد میکنم. دهان باز. انگار بخواهم داد بزنم. نمیزنم. میزنم توی سرم. میکوبم به زمین. من چیزهایی میدانم که کسی نمیداند.
بدترین چیزها را. چیزهایی که توی پروندهها هست و یاد کسی نیست. ما آدمهای بدی هستیم. چیزهای بدی دیدهایم. فکرهای بدی داریم. دکترها میخواهند خوبمان کنند، ولی مگر بد بودن بد است؟ اصلاً مگر ما چیز دیگری داریم جز اینها؟ حسن را میکِشم با چشم بسته. بالای سرش لاشخور میکشم توی یک دایره. بعد یک دایره دیگر. توی آن دایره یک لاشخور دیگر.
دور تا دور حسن دایره میکشم و لاشخور. شکلی میکشمشان که حسن آنها را میدید. قبل از شوک گرفتن. با دندانهای دراز و سرِ خیلی بزرگ. شبیه مردی با صورت بدون گوشت. چشمهای گرد و ترسناک. منقارِ بازِ تیز. خوابی را میکشم که حسن برای سلیمی گفت. روز اولی که آوردندش اینجا. توی پروندهاش نوشته. پاهای حسن را لاغر و تیز میکشم. شکل پاهای یک لاشخور.
از یک ورش بال درآمده. لاشخوری میکشم که سرش را کرده توی شکم حسن. با منقار توش تخم میگذارد. کنارش حسن را میکشم که لاشخور شده. با همان دو چشم گردِ لق. سلیمی به حسن گفت اینها فقط توی فکر تواند پسرجان. واقعی نیستند. گفت تو باید فرق خیال و واقعیت را بفهمی. به این چیزها فکر نکن. فراموششان کن. انگار نیستند. اصلاً هیچ لاشخوری توی این دنیا نیست
- حجم فایل : 38 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 165 ص