پیش نمایش
دانلود کتاب پابلو پیکاسو مردی که دوزخ را نقاشی کرد اثر آرنی گرین برگ pdf
وقتی سه چهار ساله بودم زلزلهی وحشتناکی اومد. مادرم روسری سرش بود. هرگز اونو اون شکلی ندیده بودم. پدرم شنلشو از جالباسی برداشت، انداخت دوشش، منو زد زیر بغلش و تو اون پیچید…وقتی بچه بودم مادرم میگفت: «اگه بری تو ارتش، ژنرال میشی. اگه کشیش بشی، عاقبت پاپ میشی.» من تصمیم گرفتم نقاشی کنم، و آخرش شدم پیکاسو…
… خیلی فقیر بودیم ــ ولی حالا پولدارم ــ پولدار و معروف؛ پولدار و معروف و محبوب. چندان آسون نبود. خیلی جون کندم. چه عرقی ریختم. نقاشی کردم و باز کشیدم. موفق شدم با چیزای عجیب و غیر معمولی که تو ذهنم میگذشت منقدین رو راضی کنم، و هرچی کمتر میفهمیدن بیشتر تحسینم میکردن. با سرگرم کردن خودم با این ترفندها، لُغزهای تصویری و آرابسکها مشهور شدم ــ خیلی سریع مشهور شدم.
و برای نقاش شهرت به معنی فروشه، و گردآوری تموله، و پولـدار شـدنه. آره ــ امـروزه پـولـدارم. ولی وقتی تنهام ــ تنهای تنها ــ جرأت نمیکنم خودمو هنرمند به مفهوم قدیمی و والای کلمه به حساب بیارم، اتومبیلا… کلفت و نوکرا… رانندهها… پرستارای بچه… شیطان اینارو به من داد. ثروت حالمو به هم میزنه… من فقط یک شومَن مردمی هستم که زمان خودشو درک کرد و از این لوسبازی نهایت سوءاستفاده رو کرد، از غرور و حماقت همعصرانش.
این اعتراف تلخ دردناکتر از اونیه که به نظر برسه؛ ولی این امتیازو داره که با صداقته. حالا، ظاهراً، به مقام والایی رسیدهام مثل روسو(۵۹)، ما دو نفر بزرگترین نقاشان عصر خودمون هستیم، اون در زمینهی مصریها و من به سبک مدرن (مکث میکند ـ و با خستگی مینشیند.) حالا دیگه خسته شدم. باید جلوی حرف زدنمو بگیرم. باید دنبال چراغ قوهام بگردم و بخوابم. (ص56)
شب بخیر ــ به همه. به زودی برمیگردمو بیشتر حرف میزنیم… دربارهی گاوا، ماتادورا… میدون گاوبازی! (میرود به طرف در، شنل را هنوز در دست دارد؛ تظاهر میکند که از میان چند راهرو و درمیگذرد.) سابارته یادت نره منو بیدار کنی! پس این چراغ قوهی من کجاست. پردهی دوم (پیکاسو وارد میشود، روبدوشامبری نخی به تن دارد. با لبخند به تماشاگران نزدیک میشود. از جیبش چراغ قوهی کوچکی بیرون میآورد.)
پیکاسو: بالا تو حموم پیداش کردم. (آن را روی میز شلوغ پلوغ پرت میکند.) امروز باید یک عالمه آدم ملاقات کنم. ولی گور باباشون. شماها استراحت کردین؟ من که نکردم. تصورشو هم نمیتونین بکنین چقدر ناخرسندم. هیچکس به اندازهی من غمگین نیست. اولاً مریضم. خدای من! اگه می دونستین چه بیماریهایی دارم. (با سنگینی خودش را روی صندلی میاندازد.) دل و رودهام مشکل داره. فکر میکنم سرطانه.
برای هیچکس هم مهم نیست. به خصوص دکتری که قراره مراقب وضعیت شکمم باشه. اگه براش مهم بود، الان باید اینجا میبود. بهانهای پیدا میکرد که هرروز سری به من بزنه. ولی نخیر. وقتی برای دیدنش میرم میگه: «دوست من وضعت خیلی هم بد نیست.» اونوقت چیکار میکنه؟ چندتا نسخهی اولین کارامو نشونم میده. آخه من باید نسخهی اولین کارامو ببینم؟ (ص57)
من دکتری میخوام که نگران حالم باشه. ولی این آقا فقط مشتاق نقاشیهای منه. آخه تحت این شرایط من چطوری میتونم خوب باشم؟ روحم خارش داره. بیجهت نیست ناخشنودم. هیچکس منو درک نمیکنه. چه انتظاری ازشون میشه داشت؟ اکثر مردم انقدر احمقن که نگو. با کی میشه حرف زد؟ با هیشکی نمیتونم درددل کنم.
- حجم فایل : 17 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 99 ص