فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب کفش های غمگین عشق اثر ر.اعتمادی pdf
در جایی از کتاب کفش های غمگین عشق میخوانیم: گاهی وقتها فکرای احمقانه بهسرم میزنه؛ مثلا یادته آنروزی که به پیک نیک رفتیم به نوری گفتم عزیزم بالاخره یه روز تو رو مث یه پرنده خشک میکنم، تو اتاقم میگذارم تا هیچکس نتونه تو رو ببینه و از دست من بگیره… حالا فکر میکنم چرا من اینکارو نکردم. راستی چرا؟ من مثل افسون شدگان نشسته بودم و به هذیانهای تب آلود بهرام گوش میدادم و نمیدانستم در مقابل این توده عظیم احساسات سر خورده چه بگویم؟
هر نوع دلداری و حتی همدردی کاملا مسخره بنظر میرسید. بهرام به سمت من چرخید، باز هم لبخندی زد و گفت: مثل دیوونهها شدم نه؟ باید با خودم بجنگم. باید این حرفها رو زیر خاک کنم. حتما مهتا اینکارو میکنم، خواهی دید و بعد بهرام از جا بلند شد. باز هم لبخند تلخی زد و خداحافظی کرد و رفت و من متفكر و مضطرب بطرف خوابگاه برگشتم. فشار درسها زیاد شده بود. من میبایست دو سه تحقیق را کامل میکردم. در حالیکه عملا از درس دور مانده بودم.
حالا پیش خودم میگفتم مهتا دیگه برو دنبال کار خودت، تو هزار جور گرفتاری داری، تو نمیتوانی شب و روز تحت تاثیر ماجراهای عشقی دیگرون، افکارتو پریشون بکنی!وقتی به خوابگاه برگشتم انگار که از تشییع جنازه یکی از عزیزانم باز گشته بودم. هوای سرد و غم انگیز غروب، قارقار کلاغها و یک نوع آوای شوم که از حلقوم منجمد زمستان بیرون میآمد، مرا در انزوای خود بیشتر فرو میبرد
روزها از پی هم میآمدند و میرفتند. بازی زندگی روی صحنه تماشاخانه بطور خسته کنندهای تکرار میشد و ما چون مورچگان در خانه خود همچنان بالا و پایین میرفتیم. وقتی مقابل هم میرسیدیم، شاخکهایمان را به حرکت در میآوردیم و از هم جدا میشدیم. فشردگی دروس ما دانشجویان را نسبت بهم بیگانه کرده بود. زمستان همیشه با بحران مطالعه و درس همراه است، دیگر آن جلسات دوستانه از آن شعرخوانیها، شوخیها، خندهها و گریهها خبری نبود.
احساسات عاشقانه در پنهانی ترین زوایای قلبها فرو رفته بود و همه چیز تحت تاثیر درس قرار داشت. حتی من و مهران کمتر همدیگر را میدیدیم و نوری هم درِ اتاقش را بروی من بسته بود. ما چون دو بیگانه در یک فلت زندگی میکردیم. صبح و شب و یا هر موقع دیگر که همدیگ را میدیدم سلامی میدادیم و میرفتیم… در روزهای این بیگانگی و جدایی نوری آنقدر در پرویز غرق بود کمبودی را در خود جبران میکرد. اغلب، آنها را دست در دست هم میدیدیم که سوار اتومبیل شده و از نظرها محو میشدند.
یکروز وقتی مشغول نظافت فلت بودم، نوری لحظهای مقابلم ایستاد. او دامن کلفت مشکی و بلوز پشمی تیرهای پوشیده بود و موهایش را از وسط فرق باز کرده و پشت سر جمع کرده بود. حس کردم که چهرهاش تکیده و لاغر شده و چشمانش درشتتر از همیشه به نظر میرسید. غمی گنگ و تیره در چشمان قشنگش سایه زده بود. من ایستادم، در او خیره شدم و بعد گفتم راستی خوش میگذره؟ نوری سرش را پایین انداخت و گفت: تو منو بهکلی فراموش کردی!
و قبل از اینکه حرفی بزنم نوری به سرعت از در فلت خارج شد. بهرام را هم کمتر میدیدم، خیلی کمتر… میتونی بهرام را اینطور پیش خود مجسم کنی! یک آدم شاد و سرحال و شوخ و شنگ در یک زمستان کنار استخری ایستاده و مشغول خواندن و ادا در آوردن است که ناگهان یک نفر از عقب سر او را به داخل استخر هول میدهد.
- حجم فایل : 48 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 132 ص