پیش نمایش
دانلود کتاب یافتن چیکا اثر میچ آلبوم pdf
بیست سال قبل از اینکه چیکا بیاید تا با ما زندگی کند، سفر زندگیام را شروع کرده بودم. خیلی دور نبود، کمتر از هزار و دویست کیلومتر با هواپیما از دیترویت به بوستون، و بعد با خودروی کرایهای، سی دقیقه تا حومهی نیوتون غربی. به دیدار استاد قدیمی دانشگاهم آمده بودم. موری شوارتس نام داشت. موری در حال مرگ بود. مرض تباهی سلولهای عصبی-حرکتی به او حمله کرده بود.
آن ایام سیو هفت ساله بودم و پنج تا شغل داشتم: روزنامه، تلویزیون، رادیو، کتاب، نویسندهی آزاد. از ترس اینکه دیگر به من کار ندهند، به هیچ کاری نه نمیگفتم. فقط از طریق تلویزیون بود که فهمیدم موری بیمار است؛ مصاحبه با او در برنامهی راه شب شبکهی اِیبیسی. تد کاپل، گوینده و مسئول برنامه، با هواپیما از واشنگتون دیسی به ملاقات استاد جنمانند و روبه موت من رفت که اغلب لبخند به لب به مراجعه کنندگان آموزش میداد:
در رابطه با اینکه مرگ زودآیند چه چیزهایی را درباره ی زندگی برملا میکند. کاپل به حدی تحت تأثیر رویکرد موری قرار گرفت – به رغم ناتوانیاش از راه رفتن، لباس پوشیدن یا استحمام تنهایی – که عوامل برنامهی راه شب برنامهی کاملی از او تهیه کردند و بعد هم دوتا برنامهی دیگر. اولین برنامه را که دیدم، از فرط حیرت دهانم باز و آویزان شد. موری – برداشت سالمترش – استاد محبوبم در دانشگاه برندایس بود. جامعه شناسی درس میداد.
هر واحدی که ارائه میکرد، برمیداشتم. بیشتر حسو حال عمو داشت تا معلم. دو نفری اطراف محوطهی دانشکده راه میرفتیم و با همدیگر ناهار میخوردیم. موری آکنده از ایده بود، حتی با دهان پر از غذایش که در حین صحبت، خرده ریزه های سالاد تخم مرغ، پروازکنان به سویم میآمد. یکبار نوشتم کل مدتی که او را میشناختم، دو نیاز مبرم داشتم: در آغوش گرفتنش و دادن دستمال سفره به دستش.
روز فارغ التحصیلی هدیهای به موری دادم: کیف دستی مردانه؛ حروف اول نام و نام خانوادگیاش روی كيف بود. اشک در چشمانش جمع شد و مرا در آغوش گرفت و گفت «میچ تو یکی از دانشجو خوبها هستی. بهم قول بده که ارتباطت رو حفظ میکنی.» قول دادم که چنین کنم. بعد زیر قولم زدم. به مدت شانزده سال. شانزده سال بدون هیچ دیداری، نامهای، حتی یک تماس تلفنی. هیچ بهانهای نداشتم، جز همانی که همهمان میآوریم.
فکر کردم، سرم شلوغ بوده ـ به هر حالتِ مذبوحانهای که این واژه را به کار میگیریم – روزنامه نگار ورزشیای که خیلی خواهان دارد، از نردبانهای ترقی بالا میرود، پشت سر هم موفقیت کسب میکند و به گونهای بسیار بسیار مهم درگیر کار است. بنابراین وقتی بعد از آن همه سال، موری را در برنامهی راه شب دیدم و شوکه شدم، حالتی جانکاه به من دست داد: احساس گناه، یا شاید شرم؛ این حس که دیگر یکی از دانشجو خوبها نبودم.
به او تلفن زدم. برنامه ریزی کردم تا به دیدارش بروم. قرار بود فقط و فقط یک ملاقات باشد. اما طی اولین دیدار، موری در چیزی رخنه کرد. به رغم ناتوانی و صندلی چرخداری بودنش، به حدی ماهرانه مرا تجزیه و تحلیل کرد – و گفت: «میچ، رو به موت بودن فقط یه چیزیه که آدم دربارهاش ناراحت میشه. زیستن یه زندگی غمگین، چیز دیگه ایه.»
متوجه شدم دارم برمیگردم، سه شنبهی بعد و سه شنبهی بعدی و کل سه شنبه هایی که در زندگی برایش باقی مانده بود. آخرین «واحد درسی» را با همدیگر برداشتیم: راجع به اینکه وقتی آدم میفهمد دارد میمیرد چه چیزی در زندگی حقیقتاً اهمیت دارد و او برداشت بهتری را از وجودم بیرون کشید، برداشت پیشینم را. سرانجام دیدارهایمان تبدیل به وقایع نامه شد
- حجم فایل : 34 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 213 ص